توضیحات
آن زمان که به پریان دریایی باور داشتیم
مادرم ساکت نشستـه است. به آهنـگِ صدایش در آن لـحظه ای که به من گفت جوسی مرده است فکـر می کنم. می بینم حـالا دستش دچـار لرزش خفیفی شده است. او که ظاهراً می خـواهد لرزش آن را پنهان کند، طوری که انگار این یک صبح عادی با اتفاقات عادی است، فنجانش را برای نوشیدن قهـوه بالا می برد. او می گوید: ”رفتی موج سواری؟“ سرم را به علامت تأیید تکـان می دهم. هردوی مان می دانیـم که من به این نحو، اتفاقات را در ذهنم پردازش می کنم. به این نحو آرامش پیدا می کنم. به این نحو با هر چیزی زندگی می کنم. می گویم: ”بله. عالی بود.“
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.