بادام

برند :
۱۴۹,۰۰۰ تومان۱۸۰,۰۰۰

بادام

نویسنده: وونگ پیونگ سون

مترجم: فریبا بردبار

نوبت چاپ: اول 1401

شابک:9-42-5695-622-978

 

تیراژ:2000 نسخه

کلیه حقوق چاپ محفوظ است

توضیحات

 

آن روز شش نفر جان باختند و یک نفر مجروح شد. مامان و مامان­بزرگ اولین نفرات بودند. بعد یک دانشجوی کالج که برای گرفتن جلوی آن مرد به سمتش هجوم برده بود مُرد. بعد دو مرد تقریباً پنجاه ساله که در صف جلوی رژه ارتش رستگاری ایستاده بودند مُردند و یک مرد پلیس که پشت سرشان بود. در آخر خود آن مرد کشته شد. او انتخاب کرده بود آخرین قربانی کشتار جنون­آمیز خودش باشد. آن مرد محکم به قفسه سینه خودش چاقو زد، مثل اکثر قربانیان دیگر، و قبل از رسیدن آمبولانس مُرد. من کل ماجرایی که جلوی چشم­هایم اتفاق افتاد را فقط تماشا کردم.

همین­طور با چشمانی بی­احساس آنجا ایستاده بودم، طبق معمول.

اولین اتفاق زمانی رخ داد که شش سالم بود. علائم بیماری قبلاً هم وجود داشتند اما آن موقع بود که بالأخره خودشان را بروز دادند. آن روز مامان لابد فراموش کرده بود که بیاید مرا از کودکستان ببرد. او بعداً به من گفت که پس از سال­ها به دیدن بابا رفته بود تا بگوید بالأخره به او اجازه رفتن خواهد داد، البته نه به خاطر این­که مامان می­خواست با یک آدم جدید یا کسی آشنا شود بلکه می­خواست در هر صورت به زندگی­اش ادامه بدهد. ظاهراً مامان در حالی­که دیواره­های رنگ و رو رفته آرامگاه بابا را پاک می­کرد همه این حرف­ها را به او زده بود. در همین اثنی، در حالی­که عشق او سرانجام برای همیشه به پایان رسید من، میهمان ناخوانده عشق دوران جوانی­شان، به کلی فراموش شدم.

پس از رفتن همه بچه­ها، من تک و تنها با حالتی سرگردان از کودکستان خارج شدم. تنها چیزی که منِ شش ساله می­توانست درباره خانه­اش به خاطر بیاورد این بود که خانه‌اش در جایی در آن­سوی یک پل قرار داشت. از پل بالا رفتم و با سری آویزان از نرده­ها روی پل هوایی ایستادم. من اتومبیل­هایی که به سرعت از پایین پایم رد می­شدند را می­دیدم. این، چیزی که قبلاً در جایی دیده بودم را به خاطرم آورد به همین علت تا جایی که می­توانستم تف در دهانم جمع کردم. یک اتومبیل را نشانه گرفتم و به آن تف کردم. تفم قبل از برخورد به آن اتومبیل تبخیر شد ولی من همچنان به جاده چشم دوختم و به تف کردن ادامه دادم تا این­که احساس کردم سرم دارد گیج می­رود.

یک نفر گفت: ”­­داری چه کار می­کنی! این چندش­آورِ!“

به بالا نگاه کردم و زنی میانسال که از آنجا عبور می­کرد و به من خیره شده بود را دیدم؛ سپس او به راهش ادامه داد، مثل اتومبیل­های پایین پل به سرعت از کنارم رد شد و من باز هم تنها شدم. راه پله­های پل هوایی از هر طرف دیوارکشی شده بودند. من موقعیتم را گم کردم. دنیایی که پایین پله­ها می­دیدم یکدست به رنگ خاکستری مایل به سفید بود، در چپ و راست. یک جفت کبوتر از بالای سرم پروازکنان دور شدند. من تصمیم گرفتم به دنبال­شان بروم.

تا آمدم که بفهمم دارم مسیر اشتباه را می­روم دیگر خیلی دور شده بودم. در کودکستان، یک ترانه به نام «قدم­رو برو» را یاد می­گرفتم، «زمین گرد است، برو، قدم­رو پیش برو»، درست مثل این شعر، فکر کردم که اگر فقط «قدم­رو پیش بروم» به نوعی سرانجام به خانه­ام می­رسم. من با قدم­های کوچکم سرسختانه به حرکت به جلو ادامه دادم.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بادام”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *